قلمدون



#خیال 
- هواسرده؛ هواشناسی گفته:امروز دما زیر صفردرجه است." دکمه های پالتوت ببند.
صدای مادرش بود که لب حوض نشسته بود ولباس ها را می شست.
مینادر حالیکه کفش هایش را می پوشید گفت: چشم مادرمن.حواسم هست.
بعد با همان دهان پر گفت: راستی این پسره روهم جواب کنید .اصلا بامن جور در نمیاد.
مادر تا خواست در جواب مینا حرف بزند مینا پلاستیک لباس های دوخته شده را دستش گرفت و رفت.
مادرش سرش را تکان داد.
مینا به فروشگاهی که دوستش معرفی کرده بود رسید.
فروشنده سرش پایین بود .انگار متوجه حضور مینا نشده بود.
-سلام
با صدای مینا فروشنده سرش را بلند کرد وگفت:سلام؛بفرمایید
مینا آب دهانش قورت داد.
لاخود اندیشید: چرا یکدفعه این‌طوری  شدم! 
صدا در گلویش گیر کرده بود.
به زحمت گفت: من میناهستم. خیاطی می کنم.قرار بود براتون نمونه کار بیارم
- خب کاراتون بزارید، نگاه کنم
چند دقیقه بعد رضا همه ی کارها را نگاه کرد‌ و در پایان از حد مجاز قیمت کمتری داد.
ولی مینا قبول کرد.
به خیابون آمد و روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. تنش داغ شده بود.
پالتویش را درآورد و روی دستش گرفت. انگار هیچ صدایی نمی شنید .نفس هایش شماره شماره وعمیق شده بود.
-چقدر زیبا ،چقدر متین وبا شخصیت؛ نه نگاهی، نه حرف اضافه ای.
چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که چشم های رضا، مینا را از جهانی به جهانی دیگر وارد کرده بود
-خدایا یعنی مجرده؟یعنی میشه منو .اصلا شاید یک حس معمولیه. ولی چرا تا حالا این طوری نشدم .یک ماه طول کشید تا سفارش ها را آماده کند .آخر او همزمان درس می خواند.
وقتی دوباره رضا رادید همان احساس، همان حالت، همان تنش وگر گرفتگی .
دیگر مطمئن شده بود، رضا همان گمشده رؤیاهایش است؛ همان کسی که یک عمر منتظرش بوده، همان عشق اولین وآخرین، همان که تمام شاعرها یکباراو را دیدند و شاعر شدند.نقاش ها صورتش را کشیدند وحتی عرفا از او به خدا رسیدند.
برای او همه این ها در رضا خلاصه شده بود.
روزها وهفته ها  چقدر زود می گذشت. 
- مادر جون درست رها نکن .حیفه بخدا 
- مادرمن، برای درس خواندن همیشه وقت هست.بزار یک کم پول جمع کنم.
اما دروغ می گفت.بحث پول نبود.
او برای اینکه زودتر رضا را ببیند،باید ساعات بیشتری کار می کرد، در نتیجه باید اگر موقت هم شده بود، قید درس خواندن را می زد.
رابطه اش با اطرافیانش کمتر شده بود .ساعت ها پشت میز خیاطی کار می کرد وبه یاد رضا ترانه گوش می داد، شعر می خواند، حتی با او حرف می زد.
وقت دادن سفارش ها وجودش لبریز از عشق بود.
مدام با خود می اندیشید: حتما منو دوست داره که جوابم نمی کنه.اگه دوستم نداشت حتما تا حالا برخورد بدی می کرد، که بفهمم.گاهی چقدر با مهربونی نگاهم می کنه.امروز نگاهممون به هم تلاقی کرد
ذهن  مینا کوره ای از افکار آتش زا شده بود که خمیر مایه ذهنش را می سوزاند.
سه سال با این حال و هوا گذشت.
مدتی بود باخودش کلنجار می رفت.
-باید یک طوری بهش بگم .شاید غرورش اجازه نمی ده،فدای غرورت بشم .خودم پیش قدم می شوم.
- مینا مادر لباسا رو نمی بری؟
- نه، کار دارم.
وقتی به فروشگاه رسید.اضطراب شدیدی داشت اما باید حرفش را می زد.
- سلام 
- سلام خانم ستوده.خوبی؟این هفته زود اومدی!
- ممنون آقا رضا.راستش با خودتون کار داشتم!
- چه تفاهمی.اتفاقا منم با شما کار داشتم .حالا شما بفرمایید تا بعد من بگم.
مینا لبخندی زد.
در دل گفت: خوب شد که اومدم.
نگاه رضا این بار پر از محبت بود  
مینا خیره به رضا شد.اشک در چشم هایش حلقه زده بود.رضاهم چشم هایش انگار خیس بود.
مینا در دلش گفت حرف بزن،بگو.
- اول شما بگید آق
- میشه برای یک هفته ای که قراره ماه عسل برم شما بیایید اینجا به جای من.البته سر دستمزدتون حساب می کنم
مینا یخ کرد،نه تب کرد.اصلا انگار تب ولرز وحودش را گرفت.
با بهت زدگی گفت: ماه عسل 
- بله؛ ببخشید چیزی شده این آخرین جمله ای بود که مینا شنید چون لحظه ای بعد بیهوش شد.
  خانم های فروشنده پاساژ آب روی صورتش پاشیدند
-خانم ستوده، خوبی؟
چشم هایش باز کرد .اشکی از گوشه چشمانش روی صورتش لغزید.
آرام از روی صندلی بلند شد. 
دیگر کار از کار گذشته بود .هیچ چیز برای مینامهم نبود.
وقتی خانم ها رفتند، رضا گفت :خانم ستوده ببخشید انگار تقاضای من  ناراحتتون کرد.بغض مینا ترکید وبی صدا شروع کرد به اشک ریختن.
-نه بحث اینا نیست.آق من  من .
دیگر حرفش را ادامه  نداد.
رضا با ناراحتی به مینا نگاه کرد، او مدت ها بود که به لیلا علاقه مند شده بود و آنقدر غرق در عشق خود شده بود که متوجه هیچ چیز غیر عادی از مینا نشده بود.
- من همیشه تعریفتون رو کردم و گفتم مثل یه خواهر مهربونید.
مینا بلندشد وگفت: من حالم خوب نیست، باید برم، برای اومدن به جای شما خبر میدم.
 بعد از فروشگاه خارج شد.
هوا سرد بود.دکمه های پالتویش رابست وکمر بندش را محکم تر کرد.روی اولین نیمکت ایستگاه اتوبوس نشست. خیابان شلوغ وپرسروصدا بودند
- چقدر مادرم راست می گفت که مراقب باشم سرما نخورم.چقدر هواشناسی هم راست می گفت که امروز دما زیر صفر درجه است .چقدر واقعیت ها خوبند .چقدر راستگویند.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


برای اولین بار

چشم های کوچکش رابه قالی دوخت؛
نگاهش رنگ شب داشت، با اینکه رنگ چشمانش روشن بود ولی انگار شب با تمام وحشتش درآنها خانه کرده بود.
فقط پلک می زد وگاهی نگاهش رابه اطراف می انداخت.
می دانست کار خطرناکی هست، ولی باید انجامش می داد.
باید سختی این کار را تحمل می کرد .هربار تصمیم گرفته بود نتوانسته بود.
ولی امروز هر طور بود باید عزمش راجزم می کرد.
وقتی مادرش شروع به کار کرد.
مهران خودش رابه خواب زد.
مهین کنارش نشست ودستی به موهای بلوندش کشید
- حیوونی؛چطور خوابش برده!
مهین به آشپز خانه رفت و با منیژه مادر مهران مشغول حرف زدن شد. 
-اینجا رو هم دستمال بکش!
بعدبه سالن آمد وروی کاناپه لم داد. مهران حس می کرد نفسش به شماره افتاده است.
باخودش گفت: راستی چقدر سخت است خودت رابه خواب بزنی.
غلتی زد وپشتش را به مهین کرد.
مهین مشغول حرف زدن با گوشی همراهش شد.
مهران از جایش بلند شدونشست، فهمیده بود که مکالمه مهین ش کمتر از 5‌ دقیقه طول نمی کشد.
پس حداقل 5دقیقه وقت داشت خودش را آماده کند.
مهین با دیدن مهران لبخندی زد.
زن با محبتی بود.صدای نازک وچهره ملیحی داشت. لبخند از روی لب هایش پاک نمی شد.گاهی هم گریه می کرد، اما انگار گریه هایش هم به اندازه خنده هایش زیبا بودند.
همیشه با دستمال گلدوزی ابریشمی اشک هایش را پاک می کرد که آرایشش به هم نخورد.
منیژه گاهی برای کمک به خانه آنها می آمد.
مهران ایستاد. قلبش به شدت می تپید. اولین بار بودکه می خواست چنین کاری کند.
نباید مادرش می فهمید. اگر می فهمید حتما ناراحت می شد.
منیژه غرق در کار شده بود. پول کرایه، پول خورد وخوراک، پول مدرسه
انگار یک کارگر تمام وقت بود، برای فرزندانش
دستان ترک خورده اش زمخت وخشن شده بودند.
دیگر آن منیژه قبلی نبود؛جدی وکمی عبوس شده بود،با دیگران کم حرف می زد، حتی گاهی باخودش حرف می زد .انگار روح او، تبدیل به مردی خودساخته شده بود.
مهران این ها را می فهمید،به آشپز خانه رفت.
منیژه مشغول شستن ظرف ها بود.
حداقل تا دقایقی از پای ظرفشویی به این طرف نمی آمد.
وقتش رسیده بود. مهران روبروی مهین ایستاد .مهین همچنان لبخند می زد.
روسری سفید وآرایش ملایمش اورا زیباتر کرده بود.
نگاه مهران با نگاه مهین در آمیخت. مهران فقط چهار سال داشت اما به هر حال انسان بود و نیاز هایی داشت.
مگر نه آدم تشنه، سراب را آب می بیند؛ مگر نه آدم گرسنه مجبور به ی می شود.خب مهران هم
مهین با تعجب به مهران نگاه کرد، ازخواهرش خداحافظی کرد وگفت:عزیزم چی می خواهی؟ گرسنه ای؟
مهران به یکباره خودش را در آغوش مهین انداخت ودستانش را دور گردن او چون حلقه ای آویخت ومهین بهت زده اورا در آغوش کشید .

✅نویسنده:#اکرم_(قلمدن)


اوهنوز زیبا بود

رنگ آسفالت خیابان تغییر  کرده بود وسفید شده بود.
بارش  برف همچنان ادامه داشت.
یقه پالتوی پشمی اش را بالاتر آورد ودور صورتش پوشاند.
سوزش سرما روی انگشانش تأثیر گذاشته بود، چنانچه احساس می کرد هر لحظه ممکن است انگشانش قطع بشوند.
چاره ای نبود باید در خانه ای را می زد.
نگاهی به دوطرف خیابان انداخت.
در این صبح سرد زمستانی خانه ها گویی جسدهای مرده ای بودند که ته مانده روحشان در حال حلول بود.
هنوز هم کمی توان داشت. باید راه می رفت.
شاید کسی پیدا می شد.
وقتی به بیمارستان فکر می کرد وهزینه های درمان تنها فرزندش دیگر انگار چیزی حس نمیکرد، که سرما،نه خستگی و نه  حتی طعم زندگی.
زندگی او خلاصه شده بود در تلاش برای کمتر درد کشیدن یک موجود کوچک دیگر.
دیگر حتی به چراها وکاش ها فکر نمی کرد.
 به آینده و به موعظه های کتب دینی و حتی به قانون ها نمی اندیشید.
نگاهی به آسمان کرد.
آیا می شد دعا کرد!
انگار یادش رفته بود برای هرچیزی نمی شود، دعا کرد.
شایدبا نگاهش چیزی خواست از کسی که انگار اولین سلول بدنش با وجوداوعحین شده بود.
صدای ماشینی که آرام آرام چون سوسماری وحشی در دل جاده می لغزید، اورا به خود آورد.
سریع کیفش را باز کرد، کمی عطر زد و آیینه اش را در آورد؛ یقه پالتویش را از روی صورتش کنار کشید؛ خوب بود.اوهنوز زیبا بود

نویسنده: #اکرم_(قلمدون)


#داستان_کوتاه_فابل 

#داستان_یک_سگ

روزها از پی هم سپری می شود، ولی دیگر از تو خبری نیست.
دیگر بوی تنت را نسیم برایم نمی آورد.
دیگر آن چشمان پرعطش در نگاهم گم نمی شود.
امروز وقتی کنار گوسفندان بودم یکی از آنها به نزدیکم آمد؛چشم هایش همرنگ چشمان تو بود وچقدر احساس کردم دلم برایت تنگ شده و ناخواسته اشک ریختم.

چه شد!با ما چه کردند
یادت می آید اولین باری که به ده آمده بودید.تو هم مثل من لابه لای گوسفندان راه می رفتی.
همان روز یکی از گوسفندان شما فرار کرد.چقدر دنبالش گشتیم.
پای تو به سنگی برخورد کرد و زخمی شد، کمکت کردم تا بلند شوی.
آن شب تابستان به تو گفتم حالا که گوسفند پیداشده، دور از چشم اهالی بیا امشب را کنار هم باشیم.تا صبح کنارهم بودیم .
 نزدیک اذان بود که بلند شدیم وبه ده برگشتیم.
بعد از آن تمام فکر من  شده بود دیدن تو.
ظهرها کنار هم در صحرا می خوابیدیم .چند ماه بعد بود که فهمیدم قرارست بچه دار شویم.
تو آنها را به دنیا آوردی. آنهاچقدر کوچک وزیبا بودند.
یکی شبیه من، یکی شبیه تو.
آن شب تا سپیده صبح برایت دعا کردم.
چقدر بی قرار بودم، چقدر دور خودم راه می رفتم. چون شیری وحشی در قفسی تنگ.
فردا ی آن روز صبح وقتی به نزدیک خانه   ات آمدم تا ببینمت، اما چشمانت بسته بود و تو به خوابی همیشگی فرو رفته بودی. اهالی بچه های مارا روی رودخانه انداختندمثل توله های خالخالی سگ حاجی کمال که زیاد بودند وآنها را هم  روی آب رودخانه می گذاشتند تا آب آنها ببرد
می گویند در جایی دور که سگ آقا شفیع،  را از آنجا آورده اند ،سگ ها خیلی ارزش دارند.همه دوستشان دارند.
نکند آنجا بهشت روی زمین است.
بهر حال توراهم به بیابان بردند وآنجا زیر گودالی خاک کردند.
چند روز پیش مریم دختر مش حسین، داشت درباره ی ما با دختر دیگری حرف می زد.
می گفت "شب زایمان محلت نگذاشتند و کسی کمکت نکرده تا از درد بمیری."
مریم می گفت "خیلی برایت گریه کرده  است."
کاش من هم بمیرم.درباره من هم حرف زدند.
می گفتند "همه اهالی می گویند سگ آقا رضا عاشق سگ مش مراد شده بود واز روزی که مرده پارس نمی کند نزدیک اذان هم صدایش را مثل بقیه سگ ها نمی شنوند. لاغرشده  وانگار می خواهد بمیرد. شاید هم بیماری گرفته! قرارست اهالی شور کنندتا در بیابان رهایش کنند یا باتیری راحتش کنند که بیماری اش به آنها نرسد." 
دختر مش حسین می گفت "می خواهد مرا فراری دهد."
آری، بهتر است امشب از این دیار بروم.
دوست دارم زودتر بروم،سمت همان جای دور، که سگ آقا شفیع را از آنجا آورده اند

نویسنده:#اکرم_(قلمدون)


داستان کوتاه: قربانی

سحر از خواب که بیدار شد، صورتش را شست و نگاهی به چمدان کوچکش کرد.از اینکه نمی توانست همه ی عروسک هایش را ببرد، ناراحت بود؛ ولی وقتی یاد قول پدرش می افتاد که وسایلشان در خانه می مانند تا مدت دیگر که برگردند، ناراحتی اش کمتر می شد.
سحر وارد آشپزخانه شد. با دیدن مادر و پدرش که  لباس هایشان را پوشیده و درحال خوردن صبحانه بودند، گفت: سلام، صبح بخیر.
مادر سحر،زهرا گفت: سلام به روی ماهت، بگو hello! سحر خانم قرار بود انگلیسی حرف بزنی تا زبونت روان بشه.
پدر سحر، علی بلند شد و دست کوچک سحر را گرفت وبوسید و بعد اورا روی صندلی نشاند.
سپس رو به زهرا گفت: زهرا جان، بچه رو اذیت نکن؛ برسیم اونجا خودش یاد می گیره.
زهرا لقمه ای برای سحر گرفت وگفت: بیا سحر جان بخور، فدای این چشمای رنگی دخترم بشم.
سحر لقمه را گرفت و گفت: مامان تبلد سه سالگیم لو اونجا می گیلیم‌؟(تولد سه سالگیم رو اونجا می گیریم)
علی و زهرا هردو با صدای بلند خندیدندوگفتند: بله؛ تولد سه سالگی سحر خانم رو اونجا می گیریم.
سحر با ناراحتی گفت: یعنی تنهایی؟
زهرا با اشتها لقمه اش را قورت داد و گفت: عزیز دلم؛ تنهایی نه، ولی اندازه اینجا شلوغ نمیشه.حالا لقمه ات رو بخور تا آماده ات کنم. باید زود بریم فرودگاه.
سحر لقمه اش را خورد و همراه زهرا اتاقش رفت تا لباس هایش را عوض کند.
وقتی هر سه آماده شدند، سحر کنار جا کفشی رفت. نمی دانست کدام کفشش را بپوشد.دوجفت را خیلی دوست داشت‌.
کفش های صورتی و قرمز. 
کفش های قرمز را پوشید وبعد زیپ کیفش را باز کرد تا دور از چشم زهرا و علی، کفش های قرمز را با خودش ببرد.
امافقط یک لنگه کفش در کیفش جا شد.
کنار جا کفشی نشست ولنگه کفش قرمز جا مانده را در دست گرفت وگفت: زود بل می گلدیم(برمی گردیم) و تو لو هم  با خودمون می بلیم(تو رو هم با خودمون می بریم).
ساعتی بعد هر سه سوار بر هواپیما  شدند.
تاریکی و هوای سرد کمی سحر را ترسانده بود، اما بودن کنار پدر و مادرش که بعد از هفت سال معالجه و پیگیری توانسته بودند،صاحب فرزند شوند، مانع از هر احساس نا امنی می شد.
زهرا لنگه کفش را از کیفش در آورد و گفت: بیا از پنجله(پنجره) ت خدافظی کن.الان تو جا کفشی داله بلات گلیه می کنه( داره برات گریه می کنه)، بعد گل سرش را در آورد و روی لبه کفش زد وگفت: بیا اینم بلات زدم که نالاحت نباشی (برات زدم که ناراحت نباشی)، سپس آن را به پنجره چسباند و تکان داد.
زهرا با دیدن سحر، گفت: الهی قربونت بشم اینو چرا آوردی؟
سحر گفت: خودش دلش خواست بیاد.داله (داره)با خواهلش(خواهرش)بای بای می کنه.
قبل از آنکه زهرا حرفی بزند، صدای انفجار در قلب آسمان پیچید وهواپیما کمتر از چند ثانیه منفجر شد

سینا ماسک را از روی صورتش برداشت و دستکش هایش را در آورد و لنگه کفش را از بین لاشه های سوخته ی هواپیما بیرون آورد.اشک هایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: احتمالا لحظه ی انفجار از پنجره پرت شده.چه شانسی داشته که قربانی نشده‌، این گل سرچرا بهش وصل شده.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


آتش بس

صدای آژیر که بلند شد، مردم لامپ ها را خاموش کردند و همه به سمت زیر زمین رفتند.
مهناز به سختی بلند شد و دستش را روی شکمش گذاشت وگفت: خدایا، خودت کمک کن این بچه سلام به دنیا بیاد.
بعد دست شکوه هفت ساله و شمسی ده ساله را گرفت و با هم به سوی پله های زیر زمین رفتند.
صدای انفجار در شهر پیچیده بود. اما معلوم نبود، موشک ها کجا فرود آمده بودند.
شکوه و شمسی محکم به مهناز چسبیده بودند و گریه می کردند.
مهناز فقط با خدا صحبت می کرد و برای سلامتی همه دعا می کرد.
تمام اعضای خانواده اش جلوی چشمانش بودند و هر لحظه به این فکر می کرد که اگر یکی از آنها زیر این حمله موشکی باشد، چه می شود.
-خدایا، این چه بدبختی بود، این چه مصیبتی بود، چرا این جنگ رو تموم نمی کنن، چند نفر باید بمیره، ما که دیگه چیزی نداریم، خدایا این همه خونریزی تا کی؟
صدای در زیر زمین، رشته ی افکار مهناز را پاره کرد.
شوهرش، محمد بود که وارد شد.
-مهناز ، شکوه، شمسی؛ سالمید؟
بچه ها با هم گفتند: بیا تو بابا، ما خوبیم، تموم شد؟
علی سراسیمه وارد زیر زمین شد و گفت: بیمارستان رو زدن، ملحفه هرچی داریم بده، دریای خون راه افتاده.
مهناز بلند شد وگفت: دیگه کجا رو زدند.
علی گفت: جای دیگری رو نزدن، نترس!
بعد به همراه بچه ها و مهناز به سوی حیاط راه افتادند.
علی در حیاط منتظر ماند تا مهناز ملحفه ها را بیاورد. بعد ملحفه ها را از دست مهناز گرفت ودر دلش گفت: اگه بدونه کفن پدر و مادرش رو داره میده، می میره.
مهناز با اضطراب گفت: علی بزار امروز برم تا خونه ی آقام، بخدا دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
علی با عجله گفت: مهناز با این وضع کجا می خوای بری، هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد، امشب خواهرم داره میاد اینجا‌.
مهناز با ناراحتی گفت: علی مگه قرار نبود عزیزم بیاد، بفهمه فرح اومده؛ نمیاد.
علی با دستپاچگی گفت: عزیز و آقات رفتن بیمارستان کمک بدن؛ برای این به فرح گفتم، مهناز تو روخدا درک کن، به موقع خودم می برمت در خونه‌ شون.احتمالا تا آخر هفته اعلام آتش بس کنن. دعا کن تصمیم بگیرن و تمومش کنن وگرنه همه مون یکی یکی می میریم.
مهناز دیگر حرفی نزد و به رفتن علی خیره شد.
شکوه که دست مهناز را  همچنان فشار می داد و رها نمی کرد، گفت: مامان آتش بس یعنی چی؟ 
شمسی در حالی که موهای عروسکش را نوازش می کرد، گفت: یعنی جنگ بسه
شکوه گفت: خدا کنه تا آتش بس ما زنده  بمونیم. من دلم نمی خواد بمیرم!
شمسی عروسکش را روی ایوان گذاشت وگفت: مردن نه، بگو شهید، تازه میریم بهشت.تو رادیو گفتن.
شکوه زیر لب گفت: من دلم نمی خواد برم بهشت، اونجا که شما نیستید، من دلم نمی خواد شهید بشم؛ میرم تو قبر.هر کی دوست داره خودش بره شهید بشه،کاشکی موشک ها برن تو خونه هرکی دوست داره شهید بشه و هرکی دلش می خواد زنده بمونه موشک ها نرن رو سرش.
دردی در پهلو های مهناز پیچیده شده بود وزیر لب فقط دعا می کرد و باز از خدا کمک می خواست.
دستش را روی کمرش گذاشت و رو به بچه ها با صدایی آرام گفت: بچه ها هیس، در مورد این چیزها حرف نزنید. منم دلم نمی خواد بمیرم، دلم می خواد پیش شما بمونم.
شکوه و شمسی دست های مهناز را گرفتند و در سکوت به سوی اتاق رفتند.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


مثل یک انسان 


-اینجا چقدر خوش خوش آب وهواست.همه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این.
 می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم.
می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم.
 وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد.
هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم.
در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم.
بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است.
اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟
اما من نمی خواهم  این گونه باشم!
 برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، تا روح من نیز به شنیدن عادت کند وبا زبانی که می دانم او فقط می فهمد،بگویم: می خواهم فقط گوسفند نباشم؛ می خواهم اگر انسان هم نشدم مثل انسان بیندیشم و رفتار کنم.


نویسنده : اکرم (قلمدون)


جای خالی مادر 

احسان زیر آفتاب ۴۰درجه تابستان ایستاده بود تا صاحب خانه برسد.
وقتی از دور او را دید، جلو رفت وبعد از سلام و احوال پرسی گفت: من حاضرم این خونه رو دو برابر قیمت بخرم.
-آخه پسر جون، این خونه کلنگی به چه دردت می خوره؛ چند تا اتاق داره که با یه زمین لرزه آوار میشن.
- من چون تو این خونه بزرگ شدم، گاهی میام سر می زنم. 
- چی بگم، من به همون  قیمت زمینش می فروشم.فردا بیا بنگاه.لحظاتی بعد احسان با آرامشی وصف ناپذیر به داخل خانه آمد‌.
مستاجر ها همه در حیاط بودند وبا محض دیدن احسان به سمتش آمدند و شروع به تشکر کردند.
احسان دقایقی کنار آن ها ماند وبعد به اتاق خودشان رفت.
اتاق مثل همیشه مرتب بود.چادر نماز مادرش را در بدو ورود روی چوب رختی دید، طبق معمول آن را در آغوش گرفت و در حالی که آن را می بویید روی تاقچه لب پنجره نشست.
-بازم نشستی اونجا، بیا پایین الان همسایه ها فکر می کنن داری اونا رو می بینی.
روی میز کوچک گوشه اتاق توری سفید تمیزی پهن شده بود‌ و روی آن سماور نفتی قدیمی بود. روی سماور یک قوری چینی گلدار بود. 
انگار هنوز هم مادرش کنار میز نشسته بود وتسبیح گلی به دستش ذکر می کرد.
چند لحظه یک بار به حیاط نگاهی می انداخت.
- زمستان بود و هوا سرد.
ما در این خانه با دوخانواده دیگر زندگی می کردیم.سهم ما یک اتاق و آشپزخانه بود.
آشمزخانه که نه یک انباری ۴متری که یک گاز و یخچال در خود جای داده بود.
 از وقتی یادم می آید، پدرم نبود.
یعنی زنده بود ولی در زندگی من نبود.
دلم نمی خواهد بگویم ولی واقعیت تلخ است‌.
پدرم بود. .
گهگاهی هم که به ما سر می زد وخرجی به مادرم می داد. مادرم از آن زن هایی بود که به حلال بودن وحرام بودن اهمیت می داد.
ولی چاره ای نداشت؛باید تحمل می کرد.
چون حتی حق کار کردن نداشت.
پدرم یک پایش زندان ویک پایش بیرون زندان بود.
من سر سفره ی تا هفت سال بزرگ شدم واین چقدر برای من دردناک بود. سال ها  این طور زندگی کردیم تا وقتی پدرم چند سال حبس خورد ومادر شروع کرد به کار کردن.
مادر فقط باید قند می شکست وبسته بندی می کرد. بهر حال خرج خودش و من را در می آورد.
من تمام سعیم را می کردم که درس بخوانم وبرای خودم کسی باشم.
تمام آرزویم این رود روزی مادرم را به خانه بزرگی با وسایل لوکس ببرم.
ولی مادر دلبسته به دنیا نبود ومدام می گفت"همه باید بریم اونم دست خالی، هرچه وابستگی کمتر، دل کندن راحت تر"
تمام دل بستگی او به دنیا م بودم.
آن قدر درس خواندم تا پزشکی در همان سال اول کنکور قبول شدم در  همان خانه  با همان در آمد!
وقتی شروع به کار کردم سراغ مادر رفتم.ولی بامن نیامد.
چون قرار بود همان سال پدر از زندان بیرون بیاید.
من غرق کار شدم ولی مدام به مادر سر می زدم، خانه ای خریدم ولی مادر حاضر نمی شد با من بیاید.
او به همین زندگی ساده عادت کرده بود. پدرم بعد از سال ها  آزاد شد.
 ولی دوباره همان زندگی قبلی.
مادر پول های او را برمی داشت و خیریه می داد و با پول های من زندگی می کرد و تاروزی که زنده بود در همین خانه ماند.
-مگه نمی گم از پشت پنجره بیا کنار.
برگشتم تا ببینمش، فقط جای خالی او و عطر تنش به جا مانده بود.
اشک هایم را با چادر نمازش پاک کردم ومحکم روی قلبم فشار دادم.
-الهی فدای سادگی وچادرنمازت بشم، چشم میام کنار.
به جای خالی او خیره شدم. گرد وخاک را از روی وسایل پاک کردم و جای خالی او را کنار همان میز کوچک گوشه اتاق بوسیدم.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


-حمید امروز باید کار رو تموم کنیم ،می دونی که آخرین مهلت مسابقه است،می خوام این عکس کولاک کنه، چشم ها رو باز کنه ،تضاد رو نشون بده، بین مرفهین وقشر فقیر ،هر کی دید دلش بسوزه، مردم که مثل ما چشم بینا ندارند  
-آره ما‌ نیتمون خیره،جوابش هم می بینیم
حمید وسامان دقایقی بعد به سر چهار راه رسیدندو از ماشین پیاده شدند،سامان به سمت علی رفت.
دست های علی ازسوز سرمای پاییز ترک خورده و زبر شده بود. با اینکه لباسش نازک بود وجوراب پایش نبود ولی سرما را خیلی حس نمی کرد. دیگر بدنش با طبیعت وقف داده شده بود.
علی با دیدن آنها لبخند تلخی زد وبعد از سلام واحوالپرسی با سامان به سمت ماشین رفتند.

-خب علی آقا، حالا بیا کنار من بایست.
علی در حالیکه دستانش را به خاطر سرما در جیبش گذاشته بود، کنار سامان ایستاد.
-می خوام این دمپایی هات کنار کفش های من بیفته. حالا به دیوار کنار واکس ها تکیه بزنیم.
حمید در حالی که دوربین را دردست گرفته بود، گفت: آفرین، همین طوری، حالا علی  خم شو وشروع کن به واکس زدن 
شرمی روی صورت علی نشسته بود، اما نمی توانست نه بگوید. نمی دانست چرا؛ شاید اقتضای سن کمش بود. آخر علی فقط نه سال داشت وهنوز قدرت نه گفتن را نیافته بود.
-خب حمید بگیر. 
-یک، دو، سه؛ گرفتم.
-وای سامان، بیا ببین چی شد. مقام نیاریم لااقل تقدیر ازمون میشه، این دلسوزی ما ونگاهمون به جامعه ستودنیه 
-خب آقا علی تموم شد.
-آقا پول واکس کفشتون بدید؟من واکس زدم
-بزار نگاه کنم؛ ای بابا، خورد ندارم، تو که همبن جایی، میام بهت میدم  البته وقتی رد شدم 
علی چیزی نگفت، بوی غذای گرم وگرمای داخل ماشین از پنجره بیرون می آمد.
سامان ظرف دربسته را به سمت علی گرفت وگفت:چند قاشق  خوردم باقیش دست نزده است.
علی بی معطلی گفت :نه نمی خوام! 
و این اولین نه گفتن علی بود.
 چند روز بعد علی از در مغازه الکترونیکی ردشد و طبق معمول روبروی در انجا ایستاد تا چند دقیقه ای از گرمای مغازه گرم شود. 
ناگهان نگاهش به صفحه بزرگ تلویزیون داخِ مغاره افتاد.
مجری همایش گفت: وحالا اثر تاثیر گذار دو عکاس مهربان، در به عرصه کشیدن فاصله طبقاتی در جامعه را می بینیم،اثری تکان دهنده وموثر، اثر سامان وحمید. خواهش می کنم عکس رو نشون  بدید واز این عزیزان دعوت می کنم برای دریافت هدیه ولوح تقدیر تشربف بیارند.
باصدای کف زدن حاضران ،تصویر عکس منتخب روی پرژکتور نمایان شد.
دست های کوچک وترک خورده علی کنار کفش های برند سامان.
علی لبخندی زد و به یاد پول کفش هایی افتاد که هرگز پرداخت نشد.

نویسنده: اکرم (قلمدون)


 

با صدایی مثل ترکیدن یک باد کنک بزرگ از خواب پریدم؛ 
نفس کشیدن برایم سخت شده بود، دور تا دورم را آب فرا گرفته بود.
می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما نمی توانستم.
در آن  تاریکی مطللق و مملو از آب، فقط چند لحظه با مرگ فاصله داشتم.
احساسی در درونم می گفت: خودت را نجات بده، تلاش کن، شروع کردم به دست وپا زدن.
صدای  فریاد مادرم را که شنیدم، ضربان قلبم بیشتر شد
 صدای آرام او، تبدیل به فریاد شده بود.
-خدا؛خدا؛ کمکم کن.
خدا؛یعنی چه کسی بود، هرکس بود حتما آن قدر قدرتمند بود که کمکمان کند، باید من هم صدایش می زدم، اما زبان در دهانم نمی چرخید  
دیگر حرف مرگ وزندگی بود، در دلم گفتم باید من هم صدایش کنم :خ خ خدا، خدا
ناگهان پنجره ای را دیدم؛پنجره ای رو روشنایی، 
 و نوری که در دل تاریکی هویدا شده بود.
دیگر فقط اطرافم آب نبود؛ زله ای در آب به وقوع پیوسته بود؛ انگار سومالی بود.
با فشار امواج خروشان به سوی پنجره پرتاب شدم، پاهایم را اطرافیان می کشیدند وبالاخره من نجات پیدا کردم واز آن زله وسیل جان سالم بدر بردم.
زبانم گشوده شد، چند نفس عمیق کشیدم وبعد باصدای بلند گریه کردم.
هنوز چشمانم خوب نمی دید، تمام تنم کبود و خیس بود،اما گوش هایم خوب صداها را می شنیدند.
صدای مادرم بود:
-خدایا شکرت؛ به دنیا اومد.
-یعنی جایی که من اومدم اسمش دنیاست.پس اونجا کجا بود، بعد از دنیا کجا میریمچقدر خسته ام؛ در آغوش مادرم باید بخوابم.

 

نویسنده : اکرم ( قلمدون)


-اینجا چقدر خوش خوش آب وهواست.همه چیز خوب است، سرسبزی و درخت و یک آسمان صاف آبی،چه نصیبی بهتر از این.
 می توانم در این همه اکسیژن محض نفس عمیق بکشم ورایحه ی گل های وحشی را استشمام کنم.
می توانم در کنار دوستان و خانواده ام  غذا بخورم وبعد زیر سایه ی درختی آرام بخوابم.
 وقتی هم که بیدار شوم، دشت زیر پایم باشد.
هنگام غروب هم که خورشید جامه ی سرخش را به تن می کند، همه باهم به خانه برگردیم واز دیدن آسمان مغرب لذت ببریم.
در حین رفتن همه باهم حرف بزنیم واز کارهایمان بگوییم.
بالاخره این هم خودش لذتی دارد، اینکه محدوده فکر ما در همین حد است.
اینکه ما نمی دانیم و حتی نمی خواهیم بدانیم که فردا چه می شود، از کجا آمده ایم و اصلا چرا آمده ایم؟
اما من نمی خواهم  این گونه باشم!
 برای همین گاهی کنار چوپان مهربانمان می روم، سعی می کنم مثل او بنشینم و به دور دست ها خیره شوم و هنگامی در نی لبک تنهایی اش که می دانم همنوا با خورشید وباد و زمان و زمین است، می نوازد؛ سرم را روی پاهایش بگذارم و خوب گوش دهم، تا روح من نیز به شنیدن عادت کند وبا زبانی که می دانم او فقط می فهمد،بگویم: می خواهم فقط گوسفند نباشم؛ می خواهم اگر انسان هم نشدم مثل انسان بیندیشم و رفتار کنم.

 

تویسنده: اکرم (قلمدون)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش زبان برنامه نویسی C++ آشنایی با ظروف یکبار مصرف قنادی فروشگاه آنلاین طرح تدبیر farhademadi موسسه داوری شهروز الهوردی زاده خلاصه کتاب حقوق بشر در اسلام ooxino دیدار کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. ☄️Ķ-PØP ĞĄŁAXÝ☄️