آتش بس

صدای آژیر که بلند شد، مردم لامپ ها را خاموش کردند و همه به سمت زیر زمین رفتند.
مهناز به سختی بلند شد و دستش را روی شکمش گذاشت وگفت: خدایا، خودت کمک کن این بچه سلام به دنیا بیاد.
بعد دست شکوه هفت ساله و شمسی ده ساله را گرفت و با هم به سوی پله های زیر زمین رفتند.
صدای انفجار در شهر پیچیده بود. اما معلوم نبود، موشک ها کجا فرود آمده بودند.
شکوه و شمسی محکم به مهناز چسبیده بودند و گریه می کردند.
مهناز فقط با خدا صحبت می کرد و برای سلامتی همه دعا می کرد.
تمام اعضای خانواده اش جلوی چشمانش بودند و هر لحظه به این فکر می کرد که اگر یکی از آنها زیر این حمله موشکی باشد، چه می شود.
-خدایا، این چه بدبختی بود، این چه مصیبتی بود، چرا این جنگ رو تموم نمی کنن، چند نفر باید بمیره، ما که دیگه چیزی نداریم، خدایا این همه خونریزی تا کی؟
صدای در زیر زمین، رشته ی افکار مهناز را پاره کرد.
شوهرش، محمد بود که وارد شد.
-مهناز ، شکوه، شمسی؛ سالمید؟
بچه ها با هم گفتند: بیا تو بابا، ما خوبیم، تموم شد؟
علی سراسیمه وارد زیر زمین شد و گفت: بیمارستان رو زدن، ملحفه هرچی داریم بده، دریای خون راه افتاده.
مهناز بلند شد وگفت: دیگه کجا رو زدند.
علی گفت: جای دیگری رو نزدن، نترس!
بعد به همراه بچه ها و مهناز به سوی حیاط راه افتادند.
علی در حیاط منتظر ماند تا مهناز ملحفه ها را بیاورد. بعد ملحفه ها را از دست مهناز گرفت ودر دلش گفت: اگه بدونه کفن پدر و مادرش رو داره میده، می میره.
مهناز با اضطراب گفت: علی بزار امروز برم تا خونه ی آقام، بخدا دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه.
علی با عجله گفت: مهناز با این وضع کجا می خوای بری، هر لحظه ممکنه بچه به دنیا بیاد، امشب خواهرم داره میاد اینجا‌.
مهناز با ناراحتی گفت: علی مگه قرار نبود عزیزم بیاد، بفهمه فرح اومده؛ نمیاد.
علی با دستپاچگی گفت: عزیز و آقات رفتن بیمارستان کمک بدن؛ برای این به فرح گفتم، مهناز تو روخدا درک کن، به موقع خودم می برمت در خونه‌ شون.احتمالا تا آخر هفته اعلام آتش بس کنن. دعا کن تصمیم بگیرن و تمومش کنن وگرنه همه مون یکی یکی می میریم.
مهناز دیگر حرفی نزد و به رفتن علی خیره شد.
شکوه که دست مهناز را  همچنان فشار می داد و رها نمی کرد، گفت: مامان آتش بس یعنی چی؟ 
شمسی در حالی که موهای عروسکش را نوازش می کرد، گفت: یعنی جنگ بسه
شکوه گفت: خدا کنه تا آتش بس ما زنده  بمونیم. من دلم نمی خواد بمیرم!
شمسی عروسکش را روی ایوان گذاشت وگفت: مردن نه، بگو شهید، تازه میریم بهشت.تو رادیو گفتن.
شکوه زیر لب گفت: من دلم نمی خواد برم بهشت، اونجا که شما نیستید، من دلم نمی خواد شهید بشم؛ میرم تو قبر.هر کی دوست داره خودش بره شهید بشه،کاشکی موشک ها برن تو خونه هرکی دوست داره شهید بشه و هرکی دلش می خواد زنده بمونه موشک ها نرن رو سرش.
دردی در پهلو های مهناز پیچیده شده بود وزیر لب فقط دعا می کرد و باز از خدا کمک می خواست.
دستش را روی کمرش گذاشت و رو به بچه ها با صدایی آرام گفت: بچه ها هیس، در مورد این چیزها حرف نزنید. منم دلم نمی خواد بمیرم، دلم می خواد پیش شما بمونم.
شکوه و شمسی دست های مهناز را گرفتند و در سکوت به سوی اتاق رفتند.

نویسنده: اکرم (قلمدون)

داستان کوتاه: خیال

داستان کوتاه: برای اولین بار...

داستان کوتاه: او هنوز زیبا بود

داستان یک سگ

داستانی تقدیم به قربانیان انفجار هواپیمای مسافر بری اوکراین

داستان کوتاه: آتش بس

داستان کوتاه: مثل یک انسان

مهناز ,ها ,رو ,علی ,خواد ,نمی ,آتش بس ,نمی خواد ,دلم نمی ,می کرد ,و شمسی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آپشن خودرو | گند م کار انجام پروژه هایdatabase دانلود برای شما . قانون sizarstore.com salatin512 مسابقات فرهنگی و هنری.رضاعیسی آبادی دانلود آهنگ جدید همراه متن آهنگ نیوموزیک 98